کاش هیچوقت از این تاب پیاده نشیم

کاش هیچوقت از این تاب پیاده نشیم

نسیم
نسیم

اینجا جای تو نیست،جای تو که عاشقی،اینجا بایدفارق باشی ونیست...اینجا برای حرفهایت جای امنیست.تنها برای حرفهای دلت،نگاهت را عاشقانه به این نوشته ها عادت نده...اینجا عاشقانه نیست.


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان چشم به راه و آدرس cheshm-b-rah.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
زود باش دیگه.لینکمون کن..
 





پیوند ها

کسب درآمد

حالا بیا یه چی هست بالاخره

خاطرات زندگی من

ردیاب جی پی اس ماشین

ارم زوتی z300

جلو پنجره زوتی

مطالب اخير

کابوس نبودنت...

تو عاشق منی

دلتنگ ميشم

دلم آرامش میخواد

تنهایی

نوروزتون مبارک

به یاد تو..

اولین شعر،اولین خاطره

نويسندگان

نسیم

پیوند های روزانه

حواله یوان به چین

خرید از علی اکسپرس

دزدگیر دوچرخه

الوقلیون

پرده کرکره ای

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

وبلاگ دهی LoxBlog.Com

امكانات جانبي

RSS 2.0

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 34
بازدید کل : 4668
تعداد مطالب : 9
تعداد نظرات : 5
تعداد آنلاین : 1

کابوس نبودنت...

جمعه 2فروردین1392.صبح با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار شدم.یه صبح بهاری قشنگ،سلمان بو از عکاسی

ی تماس میگرفت،خیلی خوشحال شدم،عاشق اینم که با صدای اون از خواب بیدار بشم!گفت داریم را میوفتیم،آخه قرار بود برن مسافرت کرمانشاه،بعد از خداحافظی به ساعت نگاه کردم ،ساعت 8 بود،هنوز خوابم میومد،بقیه خواب بودن منم دوباره خوابیدم!بعد از این که همه بیدار شدن آماده شدیم واسه عید دیدنی خونه آبجی نفیسه.اولین جمعه سال جدید گذشت.تمام روز چشمم به گوشی بود تا خبری از سلمان بشه،خیلی زود زود دلم براش تنگ میشه،از خودم بدم میاد،احساس میکنم زیاد از حد بهش وابسته شدم!بعضی وقتا انتظار دارم همش بهم زنگ بزنه و این باعث ناراحتی و دلخوری بینمون میشه!خیلی تلاش میکنم وابستگیمو کم کنم اما کمتر موفق میشم.ساعت 7:30 غروبه قرار بود باهام تماس بگیره،الان انقد دلم گرفته انگار یک هفتس که باهاش حرف نزدم درحالی که صبح باهم حرف زدیم!!

 

شنبه 3 فروردین1392.

صبح که بیدار شدم اولین کاری که کردم تماس با سلمان بود،بازم خاموش بوداز دیشب که تماس میگیرم خاموشه!حتما باتریش تموم شده،اینو به خودم گفتم تا شاید آروم بشم،اما تو دلم آشوب به پا بود،نگران بودم . اصلا حوصله نداشتم از جام بلند شم.دلم میخواست بخوابم تا متوجه گذر زمان نشم و با تماس سلمان از خواب بیدار شم.با هر سختی بود از جام بلند شدم.مرتب شماره سلمان میگرفتم،دلم صبحانه نمیخواست،رفتم سمت حمام تا شاید یه کم سر حال بشم،خیلی دلم شور میزد،عین دیوونه ها شده بودم،داشتم از درون منفجر میشدم!با ترس ولرز شماره بابا رو گرفتم،اینم که خاموشه!وای خدا یعنی چی شده؟همشون با هم خاموش شدن؟؟شاید تو راه جایی خط نمیداده،ولی آخه از دیشب تا الان؟دلم آروم قرار نداشت.رفتم زیر دوش و بی اختیار اشکام شروع به پایین اومدن کردند!اشکام زیر آب معلوم نبود،به خدا التماس میکردم که اتفاقی نیوفتاده باشه!اگه بلایی سرشون اومده باشه من دق میکنم خدا!نمیتونم تحمل کنم،از تصور این که اتفاقی افتاده باشه خون توی مغزم منجمد میشد!از کی از کجا یه خبری ازشون بگیرم؟اگ اتفاقی واسشون افتاده باشه من این سر دنیا چیکار کنم؟خداجونم بهم رحم کن!من تحمل ندارم،تحمل هیچ اتفاق بدیو ندارم،سرم داشت تیر میکشیدو سنگین شده بود.از حمام اودم بیرون ورفتم سمت گوشی با این امید که تماسی گرفته باشه یا گوشیش روشن باشه،ولی نبود نه تماسی وه هیچ خبری!نمیدونستم باید به کی بگم!به کی باید زنگ بزنم!جز صلوات فرستادن و تو دلم نذر ونیاز کردن کاری از دستم بر نمیومد.با سمیه تماس گرفتم و با گریه همه چیو براش تعریف کردم،نمیتونستم جلوی گریمو بگیرم،بهم دلداری داد و گفت که آروم باشم نگران نباشم!گفت حتما رفتن جایی که آنتن نمیده،بعد صحبت با سمیه یکم دلم آروم شد،ولی وقتی تماس میگرفتم و خاموش بودن نگران میشدم،یه ندایی تو دلم میگفت یه اتفاقی افتاده و نمیتونستم آروم باشمو بی اختیار اشک میریختم.صدای اذان ظهر میومد،رفتم سرغ قرآن گذاشتمش رو قلبم و با خدا حرف میزدم،مامان میگفت بیا ناهار بخور!نیتونستم،هیچی از گلوم پایین نمیرفت،بغض راه گلومو بسته بود آخه نمیتونستم جلوی مامانو گریه کنم.از تهران تا گرمانشاه حد اکثر 7 ساعت راه بود و الان 27 ساعت بود که ازشون خبری نبودو این منو بیشتر نگران میکرد،توی اینتر نت دنبال تصادفات امروز میگشتم،و مسیرای دیگ 2تا تصادف بو ولی وسیر تهران کرمانشاه بدون حادثه،شاید هنوز ثبت نشده بود!خدایا باید چیکار کنم؟شده بودم عین دیوو نه ها با خودم حرف میزدم!سلمن قرار بود بهم پیام بدی،اگه اتفاقی نیوفتاده بود حتما بهم زنگ میزد،میدونه من چقد نگران میشم نمیذاره تو نگرانی الکی بمونم اگه میتونست حتما هر طوری شده بهم زنگ مزد یا اگ قرار بود بره جایی که آنتن نده حتما قبلش بهم خبر میداد.یکم دراز کشیدم از بس گریه کرده بودم نایی واسم نمونده بود!ماشینشون چپ شده بود،سلمان توی بیمارستان بود حالش خیلی بد بود!یهو از خواب پریدم!خیالم راحت شد ک خواب بودم،نگاهی به گوشی کردم خبری نبود،چشمامو بستم،سلمان داشت ناله میکرد خیلی حالش بد بود!با صدای گوشیم از خواب پریدمو گوشیو جواب دادم بدون این که به شماره نگاه کنم،یه پسر بود میگفت منم پسر عموت!داشتم از حرص میمردم،من منتظر تماسی از سلمانم و درست همین الان باید شمارمو اشتباه بگیرن!

ساعت نزدیک 4 بعد از ظهر بود دوباره شماره سلمانو گرفتم،وای خدا داره زنگمیخوره!داشت زنگ میخورد،خدایا شکرت خودشه داره جواب میده!!خدایا شکرت.گفت خودم باهات تماس میگیرم وقطع کرد!همونطور خدا رو شکر میکردم واشک میریختم،خیلی خیلی از دستش ناراحت بودم اما خدارو شکر میکردم که سالمه...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





یک شنبه 10 شهريور 1392برچسب:,

|